سلام کلارای عزیزم:)

این اولین نامه ایه که برات مینویسم... دوست داشتم یه چیز خاص باشه ولی متاسفانه فقط یه مشت چیز درهم برهمه

ولی خب میتونم صورتت رو وقتی که میگی اصلا هم درهم برهم نیست تصور کنم :)

خب...حالت خوبه؟

اوه...لازم نیست بگی.. خودم میدونم(:

این اواخر خیلی برات سخت بوده نه؟

داری درد میکشی و میدونی که میگذره

ولی نمیخوای که بگذره

نمیخوای اینی که هستی از بین بره

ولی نمیخوای درد بکشی:")

من هم همینطور

پس...حالا باید چیکار کنیم؟

بریم یا بمونیم؟

تلاش کنیم یا نکنیم؟

جوابی نیست.

ولی خب، در هر صورت زمان میگذره

و جفتمون اون ادمای چند سال پیش نیستیم

شاید فقط باید قبولش کنیم

ولی گفتنش یه چیزیه و انجام دادنش یه چیز دیگه

عا داشت یادم میرفت، این اواخر خیلی بهم کمک کردی، بابتش ممنونم:)

ولی هنوز خیییلی راه دارم که برم~

میشه بازم پیشم بمونی و کمکم کنی؟

فکر کنم دارم رو به جلو قدم برمیدارم

دارم بزرگ میشم

و به شدت قبل باهاش مشکل ندارم
خستم ولی خسته نیستم~

سرم درد میکنه ولی درد نمیکنه~

ناراحتم ولی ناراحت نیستم~

درد داره ولی دردی نداره...

برام مهمه... ولی مهم نیست(:

تو هم مثل منی مگه نه؟

داشتم به دوستای قدیمیم فکر میکردم

فک کنم هیچوقت دیگه کسی مثل اون که برای مورچه ها چای کیسه ای لاغر کننده میریخت تا لاغر شن پیدا نکنم

ولی چای کیسه ای لاغر کننده ریختن برای مورچه ها ویژگی ای نیست که اگه کسی داشت فوری برم باهاش دوست شم و دوست های ابدی بشیم:| 

قبلنا فکر میکردم اگه دوستامو از خودم راضی نگه دارم و هواشونو داشته باشم دیگه از دستشون نمیدم

ولی الان میدونم که اینطوری نیست. اگه زیادی با کسی خوب باشی سوارت میشه

البته خب بستگی به اون ادمم داره ها

ولی خب ادمی که اینطوری نباشه خیلی سخت پیدا میشه:"/

و ما اون آدمی که سخت پیدا میشه رو پیدا کردیم:)

نمیدونم بگم سرنوشت، تصادف، شانس یا چمیدونم

ولی من کسی رو دارم که با حرفاش یه لبخند بزرگ روی صورتم میاد، میتونم روی کمکش حساب کنم و به خاطر حضورش خوشحال باشم:)

راجع به بقیه~

نمیدونم، شاید باید اعتمادمو از دست ندم

آخه وقتی بهش فکر میکنم... اگه میچیرو حرف های نانا که بهش گفت "سگ احمق ما دوست همدیگه نیستم. همیشه به چشم حقارت بهت نگاه میکردم! تو فقط یه سگ احمق بودی که میتونستم ازت استفاده کنم! تمام این مدت داشتم بازیت میدادم! می فهمی؟ من مثل اون دیوونم! از طعمه های کوچیک زر زرویی مثل تو بیشتر از همه متنفرم!"رو جدی میگرفت و فکر میکرد که واقعا اینطوره و برنمیگشت، چی میشد؟:)

یا اگه رپس ایمانشو به کسندرا از دست میداد، چی میشد؟

خب، چیز جالبی اتفاق نمیوفتاد..

حقیقتا نانا حرف های خیلی بدی بهش زد... ولی میچیرو بهش ایمان داشت. پس برگشت...

درمورد کسندرا و رپس هم همینطوره. اونا ایمانشون رو به هم از دست ندادن

منم میخوام تا یه مدتی ایمانم رو نگه دارم...

آخه... همه چیز خیلی عجیب غریبه. مثل اینه که هیچکدوم از تکه های پازل به همدیگه نمیخورن..

چند روز پیش دخترعمم یه چیزی برام فرستاد و پشیمون شدم از اینکه اصلا با mbti آشناش کردم.. نمیدونم. شایدم میخواسته مطمئن شه که من اینجوری نیستم و از سر مهربونیش بوده. ولی خب اصلا جالب نبود:')

 

🚫 روی هرتایپ باید چه تابلوی خطری زد؟ 🚫

⚠️ #INFP

" احتمالا از چیزی که نشون میدن ده برابر داغون‌تر و آسیب‌پذیرتر هستن و با یه ظاهر روشن درون تاریک خودشون رو مخفی کردن."

 

پ.ن: این موارد بیشتر برای ورژن ناسالم هر تایپه. 🔅

 

و منم مجبور شم اینجوری جواب بدم: اخی... دلم کباب شد براشون🥲🥲

اره... واقعا دلم برای خودم میسوزه:") چون تا حدود زیادی همینه

میتونم تظاهر کنم کنم که انگیزه، امید و اراده دارم ولی در واقع اصلا اینطوری نیست:")

یکم گیجم. چون نمیدونم باید چیکار کنم

تا حدودی درمورد تصمیمم برای آیندم مطمئنم ولی درمورد بعضی چیزا هنوز تکلیفم مشخص نیست

دلم میخواد روابطم رو محدود کنم ولی اونجوری احساس میکنم یه چیزی کمه...

فکر کنم فقط تو بتونی احساسات پیچیده ی پشت این نامه رو کاملا درک کنی

و این خیلی برام باارزشه:)

فعلا چیز دیگه ای یادم نمیاد که بهت بگم... ولی خب اگه چیزی بود تو نامه های بعدی میگم:) 

با آرزوی موفقیت و مخصوصا آرامش حقیقی برات!♡

1- یه ماه نبودم و کسی جز ایزانامی نفهمید :] (با اینکه هر روز هم صحبت میکنیم:)) اگرم کس دیگه ای هم فهمیده به هیچ جاش نبوده:/ هاها چقدر عالی

2- درمورد محدود کردن روابط... منظورم بیانه:)) دلم نمیخواد دیگه تو این جمع بمونم. ولی شاید موندم و برای خودم نوشتم~ ولی دیگه اصلا مثل قبل نیست:) ولی همونطور که گفتم هنوز نمیدونم چیکار کنم. چند تا پستی که میخوام تو وبم باشن رو میزارم و بعد درموردش تصمیم میگیرم~

3- اون مراقبت از پوست خیلی تاثیر داشت.. ولی بعد فهمیدم بخشی از جوش ها در اصل جوش نیستن.. و خب انگیزه ی ادامه مراقبت رو از دست دادم.. ولی خب بالاخره بعد چندیـن روز تونستم خودمو جمع و جور کنم و باز ادامه بدم..هق

4- دیگه کاملا مطمئنم که چشمام ضعیف شدن-_-