دستش رو دور لبه ی لیوان نوشیدنیش کشید، از الکل متنفر بود، اما اتفاقاتی که این اواخر براش پیش اومده بود براش چاره دیگه ای نذاشته بود. موهای رنگ شدهش که تا روی بازوهاش بود دور و برش افتاده بود. چشم های اقیانوسی رنگش مثل همیشه می درخشید اما حتی این درخشش هم توانایی پنهان کردن آثار خستگی شدید دختر رو نداشت
جرعه بزرگی از نوشنیدش خورد و همون موقع بود که متوجه مرد آشنا که کنارش نشسته بود شد
برای لحظات کوتاهی نگاهشون به هم گره خورد
مرد گفت: یو.. عجیبه که اینجا میبینمت
دختر گفت: فقط دنبال یکم آرامش و رهایی میگشتم
مرد: خب متاسفم که اینو میگم، اما اینجا پیداش نمیکنی
نگاه سرسری به مرد انداخت و دوباره روی میز خم شد: میدونم، اما برای یه مدت کوتاه هم خوبه
+سو کا
مدتی در سکوت سپری شد که مرد گفت: میدونستی من اینجام، درسته؟
دختر جواب داد: خب، فکر میکردم ممکنه اینجا ببینمت و یه هم صحبت جور کنم، اما اینطور نبود که برنامه ریزی کنم تا زمانی بیام اینجا که تو هم هستی
مرد بلند شد و روی صندلی کنار دختر نشست، ظرف نوشیدنی دختر رو براش پر کرد و گفت:خیلی داغون به نظر میرسی
-شاید چون واقعا هستم؟
مرد آه کوتاهی کشید: چرا با "I" یه کاریش نمیکنی؟ باید براش مهم باشه که تو چه حالی داری
-آره، ولی کاری از دستش برنمیاد، برای همین عصبی میشه و من میمونم و عذاب وجدانم که چرا خفه خون نگرفتم
+"K"-سان چی؟
-اون واقعا خیلی برای من زحمت کشیده، از نمک نشناسیمه که بخوام با اون راجع این چیزا حرف بزنم
+اگه فقط یه نفر باشه که واقعا بتونه درکت کنه همونه
-فکر نکنم
+هوم.. پس "C"--
- به هیچکدوم نمیتونم بگم، البته هر سه تاشون یه چیزایی میدونن
+اوکی~
اون شب کلا داشتن از چیزای بی ربط حرف میزدن، پس چیزی نگذشت که مرد پرسید: درمورد اون پسر موقشنگ اون شبی میخوای چیکار کنی؟ شنیدم گم و گور شده، دنبالش میگردی؟
غم توی چشم های دخترپخش شد: میدونم کجاست، خودشم میدونه که میدونم. ولی دلم نمیخواد باهاش رو به رو شم
+خب قطعا عجیب وشوکه کنندست که یهو یه پسر که دقیقا شبیه خودته سر و کلش پیدا شه و بگه برادرته. البته فکر کنم ماجرای اون روح ها عجیب تر باشه...
- اره...
ظرف خالی رو دوباره پر کرد و کمی ازش نوشید
- ولی میدونی... دلیل اینکه نمیتونم باهاش رو به رو شم این نیست که چندین سال منو به حال خودم رها کرده، اینه که اون خانواده ای که همیشه میخواستم نیست... برادری که درکم میکنه نیست، کسیه که شیطان هایی که به سختی باهاشون جنگیدم و زندانی کردم رو آزاد میکنه و من رو درست پیش یه مرگ دردناک میبره، ولی من هنوز زیادی جوونم...
به هق هق افتاده بود
-ای کاش بتونم یه راه دیگه پیدا کنم...
بعد از کمی مکث ادامه داد: البته مطمئنم که تو همش رو میدونستی...
مرد نوشیدنیش رو سر کشید و گفت: البته، همکار
از اینکه توسط مرد، همکار خطاب شده بود کمی تعجب کرد
-پس درموردش جدی ای...
+البته، و ایمان دارم که کلید حل مشکلاتمون دست توعه
قلب دختر از درد فشرده شد و هق هقش بلند تر
- خیلی ظالمانست که درد های آدما به طور مساوی و عادلانه تقسیم نشده، نه تنها درداشون... بلکه شادی هاشون هم همینطوره
+پس یعنی میخوای انجامش بدی؟
- راحتم بزار، خیر سرم اومده بودم اینجا تا کمی آروم شم
ولی مرد میخواست جواب سوالش رو بگیره پس برخلاف خواسته دختر گفت: تو با دوست پسرت که یه ادم عادی بود کات کردی و تقریبا از همه افرادی که باهاشون رفت و آمد میکردی دوری کردی واونا رو از خودت روندی، اون روی ترسناک و افسردت رو دیگه پشت لبخندای بزرگ و قهقه های بلندت قایم نمیکنی پس فکر کنم بشه اینطور نتیجه گرفت که میخوای انجامش بدی
- من...فقط دلم میخواست یه زندگی شاد با کسایی که دوستشون دارم و دوستم دارن داشته باشم... موندم این واقعا خیلی خواسته زیادیه..
شخصیت مرد به هیچ وجه اینطوری نبود، ولی آروم دختر رو بغل کرد و گفت: بعدش دیگه هیچکس حسی شبیه به حس تو رو تجربه نمیکنه
از ترحم بدش میومد. از اینکه بهش ترحم بشه بدش میومد. از اینکه اون مرد بهش ترحم کرده بود بیشتر از همه بدش میومد ولی واکنشی به این کار مرد نداد، در واقع انرژی ای برای این کار نداشت. فقط گفت: ولی بازم هیچی از دردناک بودنش کم نمیشه
نیرو خودش رو جمع کرد و دستای مرد رو کنار زد، کت مشکیشو روی شونهش انداخت و گفت: مرسی که بهم گوش دادی، سایونارا
مرد: بیا بعدا بازم با هم حرف بزنیم! خوش گذشت:) و اینکه، فردا میبینمت!
دختر سری تکون داد و رفت
عادلانه نبود
هیچی عادلانه نبود
فقط دلش میخواست زندگی کنه
فقط دلش میخواست مجبور نباشه مدام قرص بخوره
فقط دلش میخواست با عزیزانش باشه
ولی اون دنیای کوفتی بهش اجازه نمیداد
عادلانه نبود...
یه بخشی از داستانی که توی ذهنمه...با کمی تحریف. قرارم نیست کامل بنویسمش