یه روز نه چندان عادی تو یوکوهاما...
البته
ما روز عادی نداریم، همه ی روزا پر از رمز و راز و قتله، مخصوصا توی این شهر، جایی که مافیا بهش حکومت میکنه
آکه می نزدیک روخونه نشسته بود و با لذت به جاری شدن اب و ماهی های قرمزی که توی آب زلال پاک اینور اونور میرفتن نگاه میکرد. کفش هاشو در آورد و پاهاشو توی آب خنک گذاشت و آروم تکونشون داد.
دستشو زیر چونش گذاشت و چشماشو بست. نوازش نسیم و پرتو های گرم خورشید باعث اسودگی خاطر بود. همه چیز عالی بود.
_ متاسفم که اوقات خوشت رو بهم میزنم، ولی باید بریم
اکه می سرش رو چرخوند و همونی رو دید که انتظار داشت ببینه. دختر 17ساله با موهای سیاه سفید که بافته و یه طرف شونش انداخته شده بود.
+کجا؟
_فکس برام اومده، موری میخواد ببینتمون.
+ولی ما تو تعطیلاتیم!
_اهمیتی نمیده
+تو برو، منم میام.
_باهم میریم.
همیشه همین بود، ایزانامی مثل بچه کوچولویی بود که همیشه به آکه می میچسبید، تنهاش نمیذاشت.
آکه می لبخند گرمی به ایزانامی زد: پیاده میریم؟
_موتور امادست
+وای.. نه!
اکه می واقعا امادگی یه رانندگی وحشیانه ی دیگه رو نداشت ولی چاره ای هم نبود.
ایزانامی بافت موهاشو باز کرد و با حالت همیشگی باز گذاشتشون
شمشیرشو سفت کرد، کلاه ایمنی رو سرش کرد و نشست. ایزانامیم بدون اهمیت به کلاه، با سرعت زیاد، از لای ماشینا حرکت میکرد و با نیش باز از این هیجانی که ساخته بود لذت میبرد. موهای جفتشون توی باد تکون میخورد و منظره ی قشنگی رو به نمایش میزاشت
آکه می دیگه کم کم داشت آرزو میکرد که به یه دیواری جدولی چیزی بخورن تا بالاخره این رانندگی دیوونه وار تموم شه
مشت نسبتا محکمی به کمر ایزانامی زد و گفت: تا به سیم آخر نزدم آروم تر برو!
ایزانامی هم یکم دلش به حال آکه می سوخت برای همین دیگه مثل قبل ویراژ نمیداد ولی اوضاع هنوزم برای آکه می دیوونه کننده بود
بالاخره به ساختمون های مافیا رسیدن
آکه می کلاه ایمنی رو در آورد و کمی تلو تلو خورد
نزدیک بود بیفته که ایزانامی گرفتش
-سست عنصر-.-
+🥲
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تو آسانسور بودن و به اتاق کار موری-سان نزدیک میشدن
جو خیلی سنگین بود
نگهبان ها در رو باز کردن و ایزانامی و آکه می وارد شدن
موری-سان پشت میزش نشسته بود
ایزانامی: خب... با ما کاری داشتید؟ رئیس
موری-سان: خب...بله!
ایزانامی و آکه می: خب؟........
موری-سان دستاشو توی قفل کرد و گفت...
موری-سان دستاشو توی قفل کرد و گفت: من و الیس-چان و جمعی از بر و بچ مافیا میخوایم بریم جوج بزنیم!D: شما ها هم میاین؟:> (کمی نوستالژی... ✨)
و اینگونه بود که ایزانامی و آکه می در حد شت از دست موری عصبانی شدن ولی چون رئیسشون بود به زور خودشونو کنترل کردن که نزنن بلایی سرش بیارن...
اخرم ایزانامی درو کوبید و گفت نه نمیایم:)))))))
و برگشتن به همونجایی که قبلش بودن-.-
آکه می دوباره پاهاشو توی آب خنک گذاشت
+باورم نمیشه برای همچین چیزی کشوندمون تا اونجا--
-موری-سانه دیگه.......
+هعیییی..درسته
دو دقیقه بعدی در سکوت سپری شد
یه لحظه چیزی به ذهن آکه می اومد
به طرف ایزانامی برگشت و گفت: چرا تو هم یه امتحانی نمیکنی؟
و با سر به رودخونه اشاره کرد
ایزانامی سعی کرد اون چهره خشک و خنثی خودشو حفظ کنه ولی خیلی موفق نبود، واضحا ذوق کرد
البته بعد از چند ثانیه کوتاه به حالت قبلش برگشت ولی همون چند ثانیه برای اکلیلی شدن آکه می کافی بود:))
لبخند بزرگی به ایزانامی زد و بهش اشاره کرد که بیاد و کنارش بشینه
ایزانامی هم با کمی قر و فر اومد و نشست
آکه می بهش چسبید و تقریبا بغلش کرد
بدون هیچ مقدمه گفت: خوشحالم که اینجا کنارم دارمت!:)
ایزانامی از این حرکت ناگهانی آکه می شوکه شد
ولی تصمیم گرفت کمی انعطاف پذیر باشه
دستشو دور آکه می حلقه کرد و گفت: منم!^-^
آکه می:
ایزانامی:👈🏻👉🏻
آکه می شروع به بافتن موهای ایزانامی کرد
وقتی کارش تموم شد گفت خیلی کیوت شدی!*-*
ایزانامی: کیوت عمته ایش-_-
و بله! دوباره همون ایزانامی قدیمی بود:))
های، این رو من و ایزانامی خیلی وقت پیش نوشتیم، دوست داشتم اینجا هم بزارمش و امیدوارم دوست داشته باشین:)^^