قدم 1: راضی کردن خانواده
همیشه اولین قدم سخت ترینه، من میدونم که چقدر قراره این راه سخت باشه، چقدر کمبود دارم، چقدر باید تلاش کنم، چقدر دوری رو تحمل کنم و چقدر هم حرف بشنوم، اما با همه ی اینها نمیتونم به مسیر یا رشته ی دیگه ای فکر کنم 
کلی با خانوادم حرف زدم، کلی هم با مامان جون و باباجونم
آخر متوجه شدن که من جدیم و به همه چیزش فکر کردم 
از این مرحله که گذشت، رسیدم به مرحله "دخترای هنرستانی فازشون متفاوته" به نظرم این حرف اشتباهی نیست اما خانوادم خیلی خیلی دید بدی بهش داشتن و حتی بعد از مدت زیادی حرف زدن باز هم آنچنان راضی نشده بودن(تقصیر زن عمومه که جلوشون درمورد پوشش شرکت کننده های کنکور هنر گفته بود🗿 هر چند چیز خیلی بدی هم نگفت، اونا گارد دارن) 
اما به هر حال فکر کنم توی این مرحله موفق شدم:) ، از این به بعد رو هم قدم به قدم در راه چیزایی که میخوام و بهشون علاقه دارم پیش میرم~✨



 

قدم 2: کلاس گیتار
یکشنبه 19 تیر 1401

امروز عید قربان بود و طبیعتا تعطیل رسمی، فکر نمیکردم کلاس برگزار شه اما حدود یه ساعت و نیم قبلش زنگ زدن و گفتن که باید برم. 
عجله ای و با موهای خیس رفتم 
به پسره هم اونجا بود و استرس اینو میداد که وای، اگه سوتی بدم چی؟ 
استاد زیادی سوییت و مهربون طور بود.(امیدوارم نظرم راجعش تغییر نکنه) هنری ها اکثرا خیلی دوست داشتنی و خوش برخوردن :)
جلسه اول که تئوری بود.
وسط درس یهو استاد برگشت و گفت که قیافم آشناست، یعنی کی منو دیده‌؟ 
خندیدم و گفتم که اصلا تعجب نمیکنم اگه فامیل باشیم، آخه مورد داشتیم معاون پرورشی جدید مدرسم فامیل بوده، دختری که کنار دستم می‌نشسته فامیل بوده، حتی یه خانمی که همینجوری از کنار هم رد شدیم هم فامیل بوده
اونم خندید. گفت شاید منو توی بچگی دیده و الان که بزرگ شدم آشنا به نظر میام، گفت به نظرم آشناییم اما فامیل نیستیم
نمیدونم
گفت که آخر ته و توی ماجرا رو درمیاره 

اخرای کلاس بود که یه سوتی واقعا ضایع دادم(الانم که بهش فکر میکنم دلم میخواد زمین دهن باز کنه برم توش) 
نکته اخلاقی: به چیزای بد فکر نکنین تا جذبتون نشن

 


قدم 3: کلاس طراحی
چهارشنبه 22 تیر 1041
قرار بود امروز برم برای مصاحبه ی هنرستان، اما مدرسه هنوز بهمون هیچی نداده و مثل اینکه هیچکس هم هدایت تحصیلی نداره. پس کنسل شد
حدود ساعت 6 و 30، 35 دقیقه مامانم بیدارم کرد. تا ساعت 6:56 دقیقه همچنان توی رخت خوابم موندم
اما همین که رفتم بیرون دوباره روی مبل ولو شدم
آخر با تهدید به جنگ مامانم بلند شدم و رفتم حموم، کلی کار داشتم.
ده و ربع رسیدیم به جایی که کلاس برگزار می‌شد در هر حالی که برنامه ریخته بودیم ده برسیم. البته مشکلی نداشت 
و خب من نابود کشیدم، as usual 🤷🏻‍♀️
اما فکر نکنم خیلی بد باشه، به هر حال من میخوام برم کلاس تا یاد بگیرم
استاد طراحی هم خیلی مهربون و کیوت طور بود
همون طور که گفتم، هنری ها واقعا خیلی دوست داشتنین:"
کلی تابلو و نقاشی های با سبک و طرح های مختلف توی کلاسش بود
و خب اینجا زن، مرد و بچه ها با هم بودن
یه فضای قشنگ بود
و داداشمم خوشش اومد و قرار شد با من بیاد و شرکت کنه

سرم گرم کشیدن بود، که یهو مامانم اومد و گفت که عجله کنیم، چون باید تا یازده هم می رفتیم یه جای دیگه، برای کلاس انیمیشن که قراره اگه متقاضی کافی پیدا شد تشکیل شه
توی ترافیک ناجور گیر کردیم و خیلی اذیت شدیم تا رسیدیم 
ما فکر می‌کردیم الان جلسه اوله اما کاشف به عمل اومد که در اصل فقط ثبت نام بوده:\
و فقط من بودم که رفته بودم اونجا-_-
اسمم رو نوشتیم و گفتیم که بریم خونه، ولی مامانم اصرار داشت که برگردیم تقریبا کنار همونجا که کلاس طراحی بود و داداشم رو کلاس خوشنویسی هم ثبت نام کنیم'-' 
خلاصه که با کلی چک و چونه داداشم راضی شد یه جلسه بره تا ببینه فضای اونجا چطوریه 
توی ساختمونش یه کتابخونه هم بود که من قبلا میرفتم، به مامانم گفتم که اگه میشه بریم و کارتم رو تمدید کنیم
رفتن همانا و دو ساعت ماندن هم همانا
خیلی دلم براش تنگ شده بود
البته یه تغییراتی هم داشت(خب به هر حال آخرین بار سه سال پیش رفته بودم اونجا) جای اتاق کودک عوض شده بود و به جاش بالاش نوشته بودن مرجع. همراه با یه قاب عکس از شهید سلیمانی
بین همه ی قفسه ها گشتم، آخراش داداشم اومد و همینجوری به کتاب از بین قفسه های بخش هنر و سرگرمی کشید بیرون. و تادا! یه کتاب درمورد انیمیشن، چیزی که امیدوار بودم پیدا کنم
این واقعا خوب بود
اون کتاب رو برداشتم با کتاب سابریل، یه رمان قطور با جلد سخت، جلد اول سه گانه پادشاهی کهن، کتاب مورد علاقم.

البته خانم کتابداری که قبلا همیشه بود الان نبودش و یکی دیگه بود
مامانم گفت که همین خانم هم از قبل بوده
کمی باهاشون صحبت کردیم، معلوم شد که کتابخونه هم کلاس خوشنویسی و نقاشی کودکان برگزار میکنه، تازه با قیمت کمتر (نکته اخلاقی: قبل از اینکه جایی ثبت نام کنید جاهای دیگه هم برید) 
روز پر از احساس نوستالژی بود. مدرسه دوران ابتدایی، کافه ای که ساندویچ میفروخت، کتابخونه، امتحانای نهایی ششم، کلاس خوشنویسی. 
فقط حیف که دما بالای 45 بود و کباب شدیم